خلوت من
یادش بخیر! یادت هست روزی را که با هم قدم می زدیم؟ روزه بودیم و هوا گرم، جاده سربالایی بود و ما به شدت تشته. من مانده بودم در این وقت سال و با زبان روزه هوس کوه نوردی ات چه بود؟ تو مانده بودی من چرا به دنبال قــدم هایت می آمدم! تو قدم هایت مردانه بود و محکم، من اما مانند کودکی قدم برمی داشتم که هر لحظه بیم افتادنش بود. من تا مدتها بعد منتظرت ماندم تا برگردی، اما دیر کردی و از افطار هم گذشت. ماه رمضان هم تمام شد و نیامدی. عید هم از راه رسید و برنگشتی و من هنوز منتظر بودم. در این اندیشه که وقت افطارِ تو کی می رسد؟ فریادِ آن روزت هر روز در گوش من می پیچد. کاش روزه ات را باز کرده باشی، گرچه... با زبان روزه هم دروغ می گفتی! .....................................................
هر دو می خندیدیم. نه تو می گفتی با این صلابت به کجا می روی و نه من از روی کنجکاوی سوالی می پرسیدم. پُر از نشاط بودی و انگار که روزه در تو، نتیجه ی عکس داشت!
تا قله راه زیادی بود و تشنگی امان نمی داد. ایستادی تا استراحت کنم:
- تو که نمی تونستی چرا اومدی؟
- مهم نیست. فقط خوبه که با همیم... تشنه ات نیست؟
- نه وقتی که دارم می نوشم.
- چی رو؟!
- لحظه های بودن در کنارت رو.
با خنده گفتم:
- انگار یادت رفته روزه ای!
- روزه نیستم! مگه با زبون روزه میشه سر در آب فرو برد؟!
حیرت کرده بودم: یعنی روزه نیستی واقعا؟
- از همون پایین کوه تا همین جا! غرقِ آبم وقتی چشمهات هست.
نگاهت را دزدیدی و به رفتن ادامه دادی: دنبالم نیا! بمون همین جا، تا وقت افطار برمی گردم.
انگار قدرتی در پاهایم نمانده بود وگرنه شاید پا به پایت می آمدم. در حال دور شدن بودی که گفتم:«دیــر نکنی ها» و تو از همان دور برگشتی و خیره در چشم هایم ناگهان فریاد زدی: «دوستــت دارم»!
... و رفتی.
بعدها گفتند آنجا که فریاد زده بودی، «قـــله» بود و قله یعنی پایانِ مسیر کوه نوردی. اما تو باز هم رفته بودی و گفته بودی «دنبالم نـیا». مقصد من قله بود و خیال می کردم مقصد تو هم همان است. افسوس که تو همیشه به جایی بالاتر از قله ها می اندیشیدی.
پایین نوشت:
کُشـــتی غـــرورمو، دیوونــگی کنـم بــازم منو بُــکش تا زنـــدگی کنـم...
Design By : RoozGozar.com |